از شمارۀ

خرده‌رنج‌های هویت‌بخش

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

درهای نیمه‌باز

نویسنده: سعیده ملک‌زاده

زمان مطالعه:5 دقیقه

درهای نیمه‌باز

درهای نیمه‌باز

با اینکه دوست دارم درها بسته باشند، حدالامکان از بستن کامل در اجتناب می‌کنم. ترجیح می‌دهم دقیقا در مرحله‌ی قبل از بسته‌شدن و تق صدا دادن قرار داشته باشد. دلم می‌خواهد از اتفاقات آن طرف در خبردار شوم و همچنین با رفت‌وآمد چندین‌باره‌ به اتاق، با بستن و باز‌کردن‌های مکرر، سکوت را خدشه‌دار نکنم. می‌گویم رفت‌وآمد چندین‌باره چون به‌طور معمول نمی‌توانم یک‌جا بند شوم.

 

چنین رویکردی را نسبت به مشاغل نیز دارم. از همان کودکی که بسیاری از دوستان و هم‌بازی‌هایم درباره‌ی شغل آینده‌شان رویاپردازی می‌کردند و مورد قربان‌صدقه بزرگ‌ترها قرار می‌گرفتند، سردرگم به آن‌ها خیره می‌شدم و به جذابیت قاطعیتِ کودکانه‌شان حسرت می‌خوردم. گاهی با شک و تردید گزینه‌هایی را نشان می‌کردم، اما انگار نوعی رفعِ تکلیف بود. هیچ‌وقت از تهِ دل به جواب‌هایم باور نداشتم. در آن سال‌ها حق داشتم که عدم تواناییِ انتخابم را به‌پای کم‌تجربگی و سن کم می‌گذاشتم. امیدوار بودم در بیست‌وخورده‌ای سالگی، بالأخره شغل موردعلاقه‌ی لعنتی‌ام را پیدا کنم. حالا اما بیست‌وخورده‌ای سالم است و کماکان از این سوال می‌ترسم: «می‌خواهید در آینده چه کاره شوید؟» ترس اصلی‌ام مربوط به مسائلی مثل استقلال مالی و وجهه‌ی اجتماعی و این‌طور چیزها نیست. از تصمیم‌گیری و انتخاب‌کردن می‌ترسم؛ از قرار گرفتن در یک قالب مشخص کاری که قرار است بهترین ساعات بهترین روزهای عمرم را به پایش بریزم. ترسم همان کامل بسته‌شدن در است، زمانی که که از انتخاب‌ اتاق درست برای ماندن مطمئن نیستم. دلم می‌خواهد لای در کمی باز باشد تا راه فراری داشته باشم. در که بسته شود، آدم آرام‌آرام با خودش تنها می‌ماند و تازه می‌فهمد که چه بر سرش آمده؛ مثل زمانی که بعد از مهمانی همه می‌روند و تازه می‌بینی که خانه چقدر به‌هم‌ریخته است، تازه می‌فهمی که چقدر خسته‌ای و شاید حتی پشیمان از اینکه مهمان دعوت کردی.

 

سپری‌کردن زمان‌های پر از ابهام و عدم قطعيت، سخت است. آزادی جذابی‌ است که مضطربم می‌کند. بدون تعصب و تعلق به گروه خاصی از افراد نشسته‌ام و به آن‌ها که از شغل‌شان می‌نالند و پشیمان‌اند، پوزخند می‌زنم. نشسته‌ام و به آن‌هایی که از کارشان لذت می‌برند و پول پارو می‌کنند خیره شده‌ام. نشسته‌ام و با خوش‌خیالی به این فکر می‌کنم که من با همه‌ی آن‌ها فرق دارم و قرار نیست اشتباهات آن‌ها را داشته باشم. وقتی قماری نکرده‌ام، چطور ممکن است ببازم؟ البته انگار آن‌قدرها هم بیکار ننشسته‌ام؛ به‌جای انفعال، با فعالیت‌های مختلف و سراسیمه از کاری به کار دیگر پناه‌بردن، فعالانه از انتخاب اجتناب می‌کنم. به‌طور داوطلبانه سرِ خودم را شلوغ کرده‌ام. در این صورت حتی اگر شغلی نداشته باشم، حداقل مشغله دارم.‌ شاید هم دوباره دارم خودم را گول می‌زنم و از تصمیم‌گیری فرار می‌کنم. سرِ بلاتکلیفم را با سرک‌کشیدن در اتاق‌های دیگر، با ولگردی در حرفه و مشاغل مختلف گرم کرده‌ام. درِ اتاق‌ها را یکی‌یکی باز می‌کنم و کمی در آن‌ها می‌چرخم، اگر دلیل محکمی برای ماندن پیدا نشد، می‌زنم بیرون. این گریز از انتخاب می‌تواند منشاهای مختلفی داشته باشد؛ شاید می‌ترسم در را ببندم و پس از چندین سال تلاش و صرف زمان و انرژی، شکست بخورم، یا در حسرت تجربه‌ی باقی مشاغل بمانم. چه کسی می‌تواند قطعی بگوید که اگر به‌جای نویسنده، عکاس می‌شدم، یا به‌جای کارآفرینی، روان‌شناسی را انتخاب می‌کردم، چقدر می‌توانستم موفق‌تر و تاثیرگذارتر باشم؟

 

با همین افکار و منطق دیوانه‌وار، در فرسودگیِ تنوع‌طلبی‌ام، در حال تحلیل‌رفتن هستم. معمولا شروع‌کردن کاری، یکی از سخت‌ترین بخش‌های مسیر است و من همیشه در حال شروع‌کردن هستم. فکر کنم بیش‌ از حد معمول با این سختی مواجه شده‌ام. مثلا هرچه‌قدر هم که در استخر، قورباغه و پروانه تمرین کنم و مهارت کسب کنم، باز در انجام ضربات اسکوواش ناشی هستم و نیازمند تمرین. باز باید روی تنفسم هنگام تیراندازی کار کنم. باید هرکدام را از صفر شروع کنم. این شروع‌های دوباره یک روی جذاب هم دارند؛ مهم نیست در حوزه‌ی قبلی چقدر گند زده‌ای و ناکام بوده‌ای، با شروع دوباره، یک بوم جدید روبه‌روی تو قرار می‌گیرد و تو تا مدتی حق داری تمام خراب‌کاری‌هایت را بیندازی گردن تازه‌کار‌بودنت. به‌قول احسان لطفی: «خانه‌ی خلوت، خانه‌ی در آستانه، مثل بوم سفید پر از امکانات بی‌پایان است. تهی و اضطراب‌آور، تهی و آرامش‌بخش.»

 

یک‌بار دوستی به من گفت این نوع برخورد مشتاقانه‌‌ام با هرگونه اتفاق و شرایط جدید و ناشناخته، جسارت زیادی می‌طلبد. خودم با او موافق نیستم. به‌نظرم این ترس از «نه گفتن» به هر تجربه و اتفاق غیرمنتظره‌ای، این بی‌حد‌و‌مرز بودن، نشان از ترس من است. من از صدای تق کامل بسته‌شدن در می‌ترسم. همان صدای به‌نظر بی‌اهمیتی که رک و قاطع، سرم فریاد می‌کشد که: «بتمرگ سر جایت و این‌قدر سر‌به‌هوا و بازیگوش نباش دخترک ترسو.» اگر جسور بودم مثل باقی آدم‌ها می‌رفتم داخل یکی از اتاق‌ها و در را می‌کوبیدم روی تمام این احتمالات فلج‌کننده‌ی مغز وراجم‌. چراکه دیر یا زود بالاخره درها یکی‌یکی بسته می‌شوند.

 

از ترس و اندوه گریزی نیست و من هم حداقل باید نوع ترسم را عوض کنم. باید یک شغل را انتخاب کنم، برایش تلاش کنم و بعد شروع کنم به نگهداری از آن. شروع کنم به وابستگی و ترسِ از دست‌دادنش. باید بالاخره این را بپذیریم که یک شغل خوب، شغلی است که هنوز بدی‌هایش عیان و عمومی نشده است. باید دست از کمال‌گرایی بردارم و بپذیرم که یک شغل خوب هم حق دارد دارای طیف کاملی از نقایص معمول باشد؛ گاهی حوصله‌ام را سر ببرد، روزهایی سخت و طاقت‌فرسا بگذرند، در آن شغل مورد قضاوت‌ قرار بگیرم، از تمام وجوه و توانایی‌هایم بهره‌مند نشوم و لذت ناشی از بروز جنبه‌های کثیرم را از دست بدهم. ممکن است در خلال یکی از روزهای کاری‌ام این دیدگاه را (که اتفاقا به لحاظ آماری واقع‌بینانه‌تر است) بپذیرم که قرار نیست روزی پول‌دار شوم، یا یک‌تنه جهان را دگرگون بسازم؛ قرار نیست مردم به افتخار دستاوردهایم ایستاده تشویقم کنند یا در حافظه‌ی تاریخ ماندگار شوم؛ کافی ا‌ست بدون مزه‌دارکردن واقعیت ملال‌آور یا تلخ شغلم، با این خیال‌پردازی‌های دور و دراز، فقط وارد اتاق کارم شوم و در را کامل ببندم.

سعیده ملک‌زاده
سعیده ملک‌زاده

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.